صفحه اول مثنوی تخیلی به وجود آمدن خاوران شاعر:محمد علی جدی

صفحه اول مثنوی تخیلی به وجود آمدن خاوران شاعر:محمد علی جدی

              ص: اول مثنوی تخیلی درباره ی به وجود آمدن خاوران شاعر محمد علی جدی خاورانی

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دوش دیدم یک نفر در خواب خیش

گفت قلبم گشته از دست تو ریش

چون شوی بیکار اندر کسب و کار

می کنی لعنت به بنده بی شمار

گر که کارت گیر در جایی نمود

باز گرزت برسرم آید فرود

تا کنی لعنت مرا تو بی درنگ

می زند ابلیس هم بر بنده سنگ

آن یکی چون نیست کسبش روبه را

می کند لعنت به من هر شمگاه

هر کسی آید در این مهمان سرا

ابتدا  لعنت  کند  روح  مرا

می کند لعنت به من با صد نهیب

چونکه بیمارش ندارد یک طبیب

و آن یکی با صد امید و آرزو

بهر کارو بهر حفظ آبرو

با هزاران  قرض کسبی پیشه کرد

بهر کسبش صد هزار اندیشه کرد

هفته  اول  بشد  بهرم  عدو

چون نبودش مشتری از بهر او

زین سبب گردید بیچاره غمین

گفت ای نفرین به تو مرد لعین

وآن یکی چون قهر گردد با عیان

می کند  حیثیتم  را  پایمال

هر کس از هر جا بگردد نا امید

می شمارد بنده را عبدی عبید

هیچ کس چون من کسی یادش نکرد

هیچ خانه شعله آبادش نکرد

گشته ام مانند ابلیس لعین

لعنت مردم مرا کرده حزین

کاش دستم می شکست و هر دو پا

سنگ اینجا را نمی کردم بنا

حال تو بر گو به من یار عزیز

هست آیا بنده را راه گریز

هیچ می دانی چرا گشتم غمین؟

چون نهادم پای بر این سرزمین

حال گویم شرح حالم را تمام

تا بدانی من که بودم در مقام

من بدم یک تاجر افسانه ای

داشتم در شهر خود کاشانه ای

 

شاعر:محمد علی جدی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دوش دیدم یک نفر در خواب خیش

گفت قلبم گشته از دست تو ریش

چون شوی بیکار اندر کسب و کار

می کنی لعنت به بنده بی شمار

گر که کارت گیر در جایی نمود

باز گرزت برسرم آید فرود

تا کنی لعنت مرا تو بی درنگ

می زند ابلیس هم بر بنده سنگ

آن یکی چون نیست کسبش روبه را

می کند لعنت به من هر شمگاه

هر کسی آید در این مهمان سرا

ابتدا  لعنت  کند  روح  مرا

می کند لعنت به من با صد نهیب

چونکه بیمارش ندارد یک طبیب

و آن یکی با صد امید و آرزو

بهر کارو بهر حفظ آبرو

با هزاران  قرض کسبی پیشه کرد

بهر کسبش صد هزار اندیشه کرد

هفته  اول  بشد  بهرم  عدو

چون نبودش مشتری از بهر او

زین سبب گردید بیچاره غمین

گفت ای نفرین به تو مرد لعین

وآن یکی چون قهر گردد با عیان

می کند  حیثیتم  را  پایمال

هر کس از هر جا بگردد نا امید

می شمارد بنده را عبدی عبید

هیچ کس چون من کسی یادش نکرد

هیچ خانه شعله آبادش نکرد

گشته ام مانند ابلیس لعین

لعنت مردم مرا کرده حزین

کاش دستم می شکست و هر دو پا

سنگ اینجا را نمی کردم بنا

حال تو بر گو به من یار عزیز

هست آیا بنده را راه گریز

هیچ می دانی چرا گشتم غمین؟

چون نهادم پای بر این سرزمین

حال گویم شرح حالم را تمام

تا بدانی من که بودم در مقام

من بدم یک تاجر افسانه ای

داشتم در شهر خود کاشانه ای

 

شاعر:محمد علی جدی

نویسنده مطلب: احمد جدی

احمد جدی

پاسخ دهید

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...