مثنوی تخیلی درباره ی به وجود آمدن خاوران صفحه 3 محمد علی جدی خاورانی
من نه بنا بودم و نه خانه ساز
خانه ای بگرفتم آن هم بی جواز
پایه یک روستا من ریختم
جان خود را با گلش آمیختم
حال ماندم یکه تنها خدا
گشته ام آواره از شهرم جدا
با خودم گفتم چه بودم چون شدم
رفت دارائیم و مجنون شدم
ای خدا بردردهایم مرهمی
یارسان از بهر ما یک همدمی
ناگهانی گشت طوفانی پدید
زآن میان یک کاروان از ره رسید
مردم این کاروان چهره غمین
معده خالی بودو لبها آتشین
آن چه با من کرده بود این روزگار
کرده بود این کاروان را هم شکار
کاروان ماتم زده بود وخموش
بنده بودم شاد ودر جوش خروش
شاد بودم چون که همدم داشتم
بهر درد خویش مرهم داشتم
کاروان سکنی گزید و همچومن
گشت این جا بهر آن هم وطن
رنگ بویی داشت دیگر این زمین
تپه شد در بین مردم چون نگین
زین سبب این روستا آمد پدید
تپه مردم را بدور خود تنید
سال ها بگذشت و عمرم نیز هم
سن بشد طولانی و از عمر کم
باد پاییزی عمر من وزید
برف پیری کرد موهایم سفید
سرنوشتم بود القصه چنین
اینچنین آباد شد این سرزمین
من نه ویرانگر بدم نی راهزان
کاین چنین لعنم کند هر مرد و زن
کن نظر بر من چه بودم چون شدم
لایق دشنام گوناگون شدم
گر سزای نیک کاری هست این
چیست جانا پس سزای قاصرین
باز گو کن بهر اهل این زمین
که نباشید از من مضطر ظنین
کی پدر خواهد بد فرزند را
کی بخواهد بیند او در بند را
شعر از محمد علی جدی
نوشته شده توسط:ahmad:j07:42:53